شعري خواندني از اكبر اكسير
من تعجب مي كنم
چطور روز روشن
دو ئيدروژن
با يك اكسيژن؛ تركيب مي شوند
وآب ازآب تكان نمي خورد!
پزشكان اصطلاحاتي دارند
كه ما نمي فهميم
ما دردهايي داريم كه آنها نمي فهمند
نفهمي بد دردي است
خوش به حال دامپزشكان!
بهزيستي نوشته بود :
شير مادر ،مهر مادر ،جانشين ندارد
شير مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر يك گاو خريد
و من بزرگ شدم
اما هيچ كس حقيقت مرا نشناخت
جز معلم عزيز رياضي ام
كه هميشه ميگفت:
گوساله ، بتمرگ !
شير مادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم )
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!
با اجازه محيط زيست
دريا، دريا دكل ميكاريم
ماهيها به جهنم !
كندوها پر از قير شدهاندزنبورهاي كارگر به عسلويه رفتهاند
تا پشت بام ملكه را آسفالت كنند
جه سعادتي !
داريوش به پارس مينازيد
ما به پارس جنوبي !
نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منجّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتادهاند
و نيوتن، پشت وانت
سيبزميني ميفروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ !
گشتم نبود، نگرد نيست!
مثل روزنامهها، اول همه را سر كار ميگذارند
بعد آگهي استخدام ميزنند
بچههاي وظيفه، يا شاعر شدهاند يا خواننده !
خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر ميكند، يكي احكام ميخواند
يكي به سرعت پير ميشود
و آن يكي مدام نق ميزند :
مردهشور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟
تعطيلات نوروز به كجا برويم
پدر از بيپولي گفت و قسطهاي عقبمانده
مادر از سختي راه و بيخوابي و ملافه و حمام
ساعت شد 12 نصف شب
گفتيم برويم سر اصل مطلب
يكي گفت برويم شيراز
ديگري گفت نهخير مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره كجا برويم
پدر گفت برويم بخوابيم !
جهان در اول دايره بود
بعد از تصادف با يك كفشدوزك
ذوزنقه شد
تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشينيم
و براي هم پاپوش بدوزيم !
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!
من تعجب مي كنم
به گزارش خبرگزاري پارس
ميراث فرهنگي به وزارت نيرو پيوست
بانك پاسارگاد- شعبه تخت جمشيد
وام ازدواج مي دهد
استخر,نام سابق دشت مرغان است
به همت كارشناسان داخلي
مقبره كوروش به جكوزي مجهز مي شود
شعار هفته: آب آباداني ست – نيست !
رخش،گاري كشي مي كند
رستم ،كنار پياده رو سيگار مي فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پيچيد
گردآفريد،از خانه زده بيرون
مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند
ابوالقاسم براي شبكه سه ،سريال جنگي مي سازد
واي ...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!!
اين پارك پاركينگ مي شود
اين درخت ،تير برق
اين زمين چمن ، آسفالت
و من كه امروز به اصطلاح شاعرم
روزي يك تكه سنگ مي شوم
با لوح يادبودي بر سينه
درست،وسط همين ميدان
مواظب وسايلتون باشين!
من بودم و جمشيد و يك پادگان چشم قربان!
از سلماني كه برگشتيم سرباز شديم
در تخت هاي دوطبقه،
خوابهاي مشترك ديديم
يك روز كه من نبودم
تخت جمشيد را غارت كرده بودند!
شب خيرات
مادر ،يك ريز
دعاي باران خواند
نزديك هاي صبح
رود كنار خانه پر شد
از روي پل گذشت
يواشكي به اتاق رفت
و ما به خير و خوشي يتيم شديم!
در راه كشف حقيقت
سقراط به شوكران رسيد
مسيح به ميخ و صليب
ما نه اشتهاي شوكران داريم
نه طاقت ميخ و صليب
پس بهتر است بجاي كشف حقيقت
برگرديم و كشكمان را بسابيم!
صفر را بستند
تا ما به بيرون زنگ نزنيم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زديم!
نظرات شما عزیزان: